💠 حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد .
🔸در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد .
🔸از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد.
🔸پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید . در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .
🔸هنگامی که